پشت پرچین ذهن من

من بـــــــــــــــــــــــی نقاب تن

پشت پرچین ذهن من

من بـــــــــــــــــــــــی نقاب تن

هوای احساس

۱۰
شهریور

همین دو هفته پیش بود که داشتم واسه دوستم می گفتم نمیدونم از این که اینقدر منطق بر وجودم حاکمه خوشحال باشم یا بترسم..قضیه ازین قرار بود که طبق معمول چند مورد گذشته سر دوراهی آب طالبی و شیرموز، تو کافی شاپ برلیان، شیرموز برنده شده بود( از طعم قهوه و متعلقاتش خوشم نمیاد).. آره می گفتم، درحالی که کل وجودم طعم فوق العاده ی طالبی رو طلب می کرد و عطرش کل فضای اون قسمت رو پر کرده بود، جناب منطق قلدرانه استدلال عتیقه طورِ خودشون رو با غرور و افتخار رو کردند و در لحظه همه رو ضربه فنی نمودند..مغزم فرمان شیرموز صادر کرد و انگشتم بی اختیار و بی علاقه همون رو نشون داد..تمام.. ناگفته نمونه که من به همون اندازه آب طالبی ،شیرموز رو هم دوست دارم و حتی وقتی که سرو شد راضی بودم از اینهمه مواد مقوی که داره باهاش وارد بدنم میشه اما عطرِ دلنشینِ آب طالبیِ سفارشیِ همراهم هم قابل چشم پوشی نبود..
اون روز داشتم واسه دوستم میگفتم که خوب نیست تمام وجود آدم در تسخیر جناب منطق باشه خصوصا وقتی که آدمِ موردِ نظر یک دخترخانم به ظاهر احساسی باشه..اون روز گذشت نتیجه این شد که تعادل چیز خوبیست و به همه ی آبشن هایی که عالیجناب تو وجودت گذاشته باید بها بدی.. گذشت و این روز اومد، روزی جدید با احساسی جدید....احساس خواسته شدن..یک حسِ دوست داشتنیِ قدرتمند به وسعت تمااااام وجود یک دختر.. حسی که تمام عمرش تشنه ی اونه.. ایندفعه دیگه هر دو به یک اندازه قدرت دارن.. هم جناب عقل و هم بانوی احساس.. دلایل هر دو محکمه پسنده به شدت..
ماجرا با یک پادرمیانی تلگرامی از طرف همسر یکی از آشنایان شروع شد و با یک پیشنهاد آشنایی ادامه پیدا کرد..گویا من دیده و پسندیده شده بودم با یک یا شاید چند نگاه ممتد..
اما شرایط..امان از شرایط...همین شرایط مثل پتکی در دست جناب عقل مرتب بر سر بانوی احساسم فرود میاد..تا میاد بگه تو تمام عمرت دنبال همین لحظه بودی.. اینکه قلبی باشه و عشقی صرفا برای تو،جناب عقل استدلال هاشو میریزه روی میز.. اول با این جمله شروع میکنه: تو قبل هر چیزی دنبال تناسب بودی...عشق؟؟؟!؟ اونم با یک نگاه؟؟؟؟ اونم تو وجود یک پسر 31 ساله...بدون کلمه ای یا حتی نگاه متقابلی...مگه داریم مگه میشه؟؟؟؟
بعد صداشو میبره بالا...بیبییییییییییین من که خاموش نمیشم اصلا فکرشم نکن که اگه بخوای باهاش شروع کنی من سکوت میکنم نه من استوارتر از همیشه بدون وقفه و تالل به وظیفه ی روشنگریم ادامه میدم. اون موقع وضع بدتر از الان میشه ممکنه این بانو (اشاره میکنه به احساسم که مظلومانه اون کنار واستاده و نگاه میکنه) وا بده و وابسته بشه...و خودت می دونی دوراهیه بدیه چون تو تمام عمرت من روت تسلط بیشتری داشتم...ببییییین قدرت منو فراموش نکن...بعد این همه تهدید و ارعاب صداشومیاره پایینو میگه دختر خوب فکر کردی با فرهنگ متفاوتشون چطور کنار بیای؟؟؟؟(ایشون مال یکی از قومیت های جنوب کشوره).. به تعطیلاتی فکر کن که باید بین آدمای غریبه بگذره...به لهجه ای فکر کن که حتما موقع حرف زدن داره و مرتبا بهت القا میکنه که میبینی اون یک غریبست...
اون به نظر یک مرد مهربون میرسه یک تکیه گاه که میشه روش حساب کرد( این صدای نازک و زیبای احساسمه که تمام جرئتش رو جمع کرده و از حاشیه ی امنش بیرون اومده) بعد نوبت چشمامه که در یک کار مشترک با حافظه، عکس پروفایلشو (که همسر آشنامون برام فرستاده) میارن جلوی محکمه:
عشق یعنی انتظار و انتظار..عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
جناب عقل فریاااااااد میزنه عشق کیلو چند؟؟؟!!! یادت رفته اون یک تصویر نصفه و نیمه ازت دیده.. شاید حتی پلاکای ارتودنسی(نقطه ضعفم) دندونات رو هم ندیده باشه.. به هرحال این خدشه ای به اون تصویر ذهنیش وارد میکنه...
بعد یکی میگه خب اونم داره میگه با هم آشنا شین.. نگفته که همین الآن برین خونه بخت که...بعد همه ساکت میشن...و خاطرات گذشته loud میشه..خاطره ی روابط نصفه کاره که خیلی هاش حتی عاشقانه تر هم شروع شد.. خصوصا اونی که می گفت فقط وقتی منو تنها میذاره که مرده باشه...
در نهایت جناب عقل میگه تو پس زمینه ی همه ی خاطراتت صدای منو شنیدی که فریااد میزدم یک چیزی اشتباست؟؟..و بود.. خودتو وارد این بازیا نکن..اون بچه نیست..میفهمه که به درد هم نمیخورین،فقط میخواد مطمئن شه..اون وقته که میذاره میره و تو میمونی و یک خاطره ی بد دیگه...
بعد صلح و سکوت حکمفرما میشه و همه به توافق میرسن چون حرف حساب جواب نداره...همه با هم به این نتیجه میرسن که :بذار خودش یک راه پیدا کنه...این راهی که الان پیدا کرده به نظر خاله بازی میرسه...البته حتی جناب عقل هم افتخار میکنه به اینکه برای شروع یک آشنا پیدا کرد و اونو واسطه کرد...و برای خودش احترام و شخصیت خرید. درواقع تنها قضیه ی تاثیرگذار ماجرا از دید جناب عقل همینه که مثل بچه ها نرفت شماره مو پیدا کنه و خودسرانه بزنگه..و همینه که هم عقلم و هم احساسم رو بهش امیدوار کرده که شاید مرد باشه از همون جنسای نایابی که میشه روی شخصیتش واسه تمام عمر حساب کرد..
آره جناب عقل هم اعتراف میکنه که راه ارتباطی و پلی که سعی میکنه بسازه خیلی خوش ساخت و محکمه... و اینکه دست به دامن همسر رفیقش شده و تقریبا حلقه ی دوستانش رو خبر کرده یعنی قصدش جدیه و قضیه براش مهم شده...
pm
دادم که هرچی فکر میکنم میبینم که رابطه ای که معلومه به نتیجه نمیرسه درست نیست شروع شه.. حرکت بعدیش قابل پیش بینی بود چون خواسته حداقل یک فرصت بهش بدم.. جناب عقل فعلا برنده ست و دستور داده تا اطلاع ثانوی آنلاین نشو... تا ببینیم چی میشه..بانو دمقه..میگه حداقل حرفاشو باید بشنوی.. نمیشه اینجوری بی اعتنا به احساس بچه ی مردم باشی..احساس خودت که نیست که سرکوبش کنی و صداش در نیاد..مال مردمه..عقلم میگه یک بار خودخواه باش و به فکر آرامش خودت..هر کی باشه به عاقل بودنت یک لایک بزرگ میده..
+
عالیجناب من که یادم نرفته مثل هر دفعه خودمو بسپرم به تو؟ اگه رفته، دوباره و دوباره و دوباره میگم که من تمام و کمال خودمو سپردم به توهاااااا...خودت manage کن این قضیه رو..من دربست قبولت دارم..دربست

 

  • لیلی


چند روزی بود که احساس فوق العاده ای رو تجربه میکردم...نفر برتر شدن در ازمونی که از طرف ارگانی دولتی برگزار میشه، حتی اگه موضوعش شغلی فراااااا پاره وقت باشه، من یکی رو که به اوج ابرهـــــــا می بره..این اتفاق در حالی رخ داد که من هیچ چیز نخونده بودم و فقط از معلومات گذشته م استفاده کردم اما میدیدم که کسی که رتبه ی دوم شد چقدر جزوه رو زیر و رو کرده..دیروز روز مصاحبه بود..به قدر کفایت گواهی داشتم و به سوالات جواب دادم اما در حد و اندازه های یکسری ...خون که یک واو هم از جزوه جا نمیذاشتن ظاهر نشدم..نمیدونم در نهایت چی میشه اما خواستم در این مقال از اینکه وادی جدیدی به رویمان گشوده شد ابراز خرسندی نموده و مراتب خوشحالیمان را بروز دهیم :-) آره این آزمون پای مارو به خیلی جاها باز کرد: دادگاه، آگاهی، نظام مهندسی مرکز استان و....به نوبه ی خودش رکوردی در زندگی آرووووم من ثبت کرد.

برای مصاحبه با دوستم و دامادشون رفتیم، مسیر کمی طولانی بود و این باعث شد صحبت ها گل کنه و من بیشتر با رابطه ی بین اونها آشنا بشم..دو نفر با اختلاف سنی کم و بسیــــــــــــــار صمیمی(احتمالا مثل خواهر و برادر) که به واسطه ی خواهر دوستم در کنار هم قرار گرفته بودن و به راحتی میشد نوع و کیفیت احساسات دوستم که هنوز ازدواج نکرده رو با رابطه ی دیگه ای اشتباه گرفت :-) خب دامادشون چون نیازهای عاطفیش به واسطه ی ازدواج فراهم شده بود حس خاصی نداشت اما دوستم مثل هر دختر دیگه ای تو این شرایط، فعلا، نیاز به هم صحبت، نیاز به داشتن همراه، نیاز به کسی که روی خصوصیاتش زوم کنی و از شباهت ها و تفاوت هاش با خودت لذت ببری و خیلی چیزای دیگه رو تو رابطه با دامادشون برطرف میکرد...حالا دوستم یک دختر مثبته و قانونمنداا.. هنوز نظر قطعیم رو در این زمینه صادر نکردم :-) اما همونجا خدارو شکر کردم که خواهر ندارم :-D  هههه موضِعم لو رفت.

البته بنابر نظر تخصصی بنده، تنها ازدواج نکردن نیست که آدم هارو به سمت و سوی اشتباه میکشونه چون در حال حاضر آمار مزدوج هایی که نیازهاشونو بیرون خانواده تامین میکنن خیلی بیشتر از مجردهاییه که دیوارشون از همه کوتاه تره.. نمونه ش عروس خانوادمون که دیشب داشت با یک افتخار مثال زدنی از فالوور های اینستاش میگفت :-D عجب غرور کاذبی ایجاد میکنه این ارتباط با،به قول بزرگان، جنس مخالف :-) اصلا به نظر من در ایجاد فاصله بین زوج هایی که جنبه ندارن نقش کاتالیزور رو همین like های مجازی و خیابونی ایفا میکنه. متخصص شدیم رفت :-)

آره خلاصه منتظر جواب مصاحبه ایم به شدت


  

  • لیلی

این روزها

۳۰
مهر

این روزها محو هماهنگی شگفت انگیزی ام که سلولهای پام تو ترمیم زخم از خودشون بروز دادن. تو این ده روزی که گذشت، خیلی خوب ظاهر شدن :-) اوایل که بخیه ی پام اجازه نمیداد به راحتی گام بردارم هر جوونی رو میدیدم که می خرامه یاد طرز راه رفتن خودم می افتادم :دی و یاد باشگاه رفتنم که از روی تنبلی کل تابستونو مهر عقب انداخته بودمش..باورم شده بود که حالا حالاها باید به همین شکل لنگان لنگان راه برم( جوگیری تا این حد با یک زخم کوچیک دیگه آخرشه) و دیگه باشگاه و فعالیت های ورزشی افتاده واسه سال جدید....اما بدنم داشت تو همه ی این مدت در سکوت کارهای بزرگ بزرگ میکرد...این روزها که دوباره شدم مثل روز اول( یک جوون خرامان و تنبــــــــــل) دارم فکر میکنم ای کاش روح و روان آدمها یک اپسیلون هم که شده از بدنشون الگوبرداری می کرد. یکم پویــــــــــــــــــــاتر یکم با برنــــامه ترررر یکم...(با حرص) (این جمله ی پایانی رو خیلی زیر پوستی و غیر مستقیم به در گفتم که خودم بشنوم:دی چون گرفتن یک تصمیم مهم رو هی دارم به تعویق می اندازم)...
توی ساختن حال این روزای من علاوه بر این اتفاق، آفتاب خواب آلود پاییزی هم داره نقش خودش رو به خوبی ایفا میکنه. نمیدونم بقیه چطورن اما مناظر اطراف به شدت روی حال و هوای من تاثیرگذارن و مناظر پاییزی بیشتر از همه ی اونها( احتمالا چون دهه ی دوم زندگیم رو به عنوان یک نقاش آماتور گذروندم)...دیدن آفتاب بی رمق مهر ماه که خودشو پهن کرده روی حتی یک دیوار سیمانی( که کوچکترین حس هنری ای رو القا نمیکنه) منو می بره یک دنیای دیگه..جایی که خودمم و دخترک درونم...دیروز که پیاده داشتم مسیری رو طی میکردم به عمق فاجعه پی بردم :-) داشتم درباره ی آینده و تردیدهام تفکر میفرمودم که یکهو دیدم خانمی که پابه پای من در حال حرکت بود برگشت و جملاتی گفت، تا من از درونم درآم و جملاتش رو دوباره واسه خودم هجی کنم، خانم جلویی برگشتو گفت: آره بوی بدی که میاد از سمت سرویس بهداشتی کنار پارکه...اونجا بود که تــــــــــــــــازه ما هم بوی بدی که میومد رو حس کردیم و با بقیه هم نوایی فرمودیم:-) آره با اینکه همیشه بهار و سرزندگیشو تحسین میکنم اما پاییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز.. پایییــــز ، یک چیز دیگست که حتی روی حواس پنجگانه ی من هم مانور میده...

  • لیلی


روزهایی که گذشت...زخمی که به پا داشتم، زیر و بم های زمین را به من آموخت ...

  • لیلی

جداً

۲۰
مهر

دیروز ظهر تو ماشین دایی جان در نیمه های مسیر بازگشت،خیلی اتفاقی صدای بچگانه ای که از رادیو پخش میشد توجهم رو جلب کرد..درواقع صدا متعلق به یک بچه نبود، صداپیشه ی رادیو داشت یک نمایش رادیویی رو به شکل خیلی جذاب اجرا میکرد..حتی دایی که رادیو رو فقط واسه خالی نبودن عریضه روشن میکنه هم داشت داستان رو پیگیری میکرد راوی یک کودک به دنیا نیومده بود که در تاریخ های مختلف حال و روز و احساساتش رو از بودنش توصیف می کرد..از اولش که هیچ کس از وجودش خبر نداشت اما اون مثل هر انسان دیگه ای وجــــــود داشته تا وقتی که دکتر به مامان مهربونش خبر بودنش رو میده...با لحن کودکانش و اشتباهاتی که بچه ها تو ادای بعضی کلمات دارن داستانش رو پیش برد..تو ماه چهارم مامان عزیزش رو بوسید درحالی که نمیدونست مامانش متوجه اینهمه عشقش میشه یا نه..بچه ی شیرینی بود و تو هر تاریخی حرفی واسه گفتن داشت.. تا اینکه در آخرین پرده که فکر کنم اول فروردین بود کوچولو با یک لحن غم انگیز شروع به صحبت کرد و گفت امروز مامان مهربونم ، بهترین مامان دنیا منو سقط کرد............ و سکوت

از اینکه هدف این برنامه چقدر به روز و در راستای فرمایشات بوده سریع میگذرم اما یک موضوعی ذهنم رو مشغول کرد..اینکه کاش واسه بچه دارشدن علاوه بر مسئله ی داشتن شریک جنسی(و نه ازدواج! تو این دوره زمونه) ،لیاقت طرف هم سنجیده میشد..خصوصا تو ایران امروز که تو قضیه ی ازدواج(که مثلا مقدمه ی پدر و مادر شدنه) کل ملاک های سنجش خلاصه شده در یک پکیج کوچک(خیلی هم شیک)شامل زیبایی، ثروت،خوش سروزبان بودن،خانواده ی بانفوذ،... اینها تمــــــــــــــام چیزیه که یک جوون دنبالشه و البته با شرایط سخت امروز یک همچین جوونی جزء عُقلا به حساب میاد..امـــــا..در این میون خـــــــــیلی از آدمای خوب که ملاک های واقعی پدر و مادر شدن درشون تظاهر پیدا کرده، تموم جوونیشون رو به دنبال فراهم کردن شرایط می دوند و می دوند و می دوند و در میانسالی وقتی حال و حوصله ی خاصی واسه دوست داشتن و عشق ورزیدن واسشون نمونده یک خانواده ی سرد تشکیل میدن با بچه هایی که حتی سنشون رو هم نمیدونند..و در تمام این مدت که این مدل جوونا داشتن واسه اثبات خودشون تلاش میکردن یک سری دیگه حتی چند بار خانواده تشکیل دادند، عشق ورزیدن، متنفر شدن، کودکی رو نابود کردن چه نابودی مادی و چه روحی (که انهدام روح و روان یک بچه خـــــــــــیلی وحشتناک تر از نوع مادی اونه)..

جداً کاش قشنگی های این جهان بر اساس لیاقت آدما بهشون داده میشد..


  • لیلی

امیرعلی

۱۵
مهر

چهل و اندی روز پیش امیرعلی به زندگی دوستم و طبعا به دنیای من افزوده شد...یک موجود نرم و کوچولو که وقتی داشتم براش لباسای چندتیکه میخریدم یاد مِمون و آدم کوچولوهای لیلیپوت افتادم اوایل از ضمیر سوم شخصی که به مکالماتمون اضافه شده بود تعجب میکردم..باید ببرمش دکتر..ناخناش بلند شده..شبا جیغ و هوارش بند نمیاد..اما الان دیگه بخش مهمی از مکالماتمون رو به خودش اختصاص داده پسرک خییییییلی باحاله...خییییییلی...از همین الان مشخصه که هوش اجتماعی بالایی داره چون یکجوری با مامانش موقع شیر خوردن خوش و بش میکنه که انگار نه انگار دو دقیقه قبل که تو بغل من بوده منو با مامانش اشتباه گرفته بودهدووووست داشتنی خییییلی وارده و لبخندای بی دندون گاه و بی گاهش همیشه تو رو امیدوار نگه میداره که نـــــــــــــه این بچه میشناستت حتی با اینکه نه گوشش تکامل پیدا کرده و نه چشماشتازه دیروز که باهاش اختلاط میکردم دوست داشت تو بحث شرکت کنهوقتی میگفتم ما خــیـــــــــــــلی باحالیم،خیره به من هی اِ..اِ..میکرد،انگار میخواست بگه خیـــــــــــــــــلی آره بچم سررررشار از استعداده...امیدوارم اینهمه توانایی های بالقوه با تربیت درست مامان باباش به جاهای خوب خوب برسه


  • لیلی

امید

۱۳
مهر


عجیــــــــــــــب حس زیباییه این امید..به محض اینکه حتی جوانه میزنه تو وجودت رهبری تمام احوالاتت رو به دست میگیره..همه ی احوالات رو...یک احساساتی هستن مثل عشق، نفرت، حسادت....اینا هر کدوم یک گوشه هایی از وجودت رو تسخیر میکنن و به همونجاها قانعن..اما..اما امید اصلا قناعت تو کارش نیست...همه ی پیکر و روحت رو میخواد و میــــــــــــــــگیره تمام و کمال....و تو صدم ثانیه حالت رو خوب میکنه حتی اگه تنها کورسویی از دوردستها باشه..من دیروز تجرش کردم تنها با یک پیامک اون هم با هزااااار احتمال و حدیثِ توشاما فوق العاده کار کرد فــــــــــــــــــــــــوق العاده....خواستم بگم تا اطلاع ثانوی من آدم امیدواری محسوب میشم
  • لیلی
یک دلخوشی جدید یافتم..اونم تو دستگاه پوز بانک ملی همونطور که از همنشینی دلخوشی و بانک در کنار هم میشه حدس زد درباره ی یک پدیده ی خرج بردار صحبت میکنیم مثل هر ادم مقتصدی(فکر بد نکن)اولین بار که دیدمش اصلا فکر نمیکردم دوباره برم سراغش اما با کمال تعجب دیروز موقع وقت گذرونی وقتی عابر رو دیدم هوس کردم برمو یکی دیگه از ایکون هاشو امتحان کنم! ایندفعه کمک به محک رو انتخاب کردم(به قول دوستم تٌف به ریا)یک لحظه یک فکر طنز اومد سراغم که فیش واریز نقدیم رو (مثل همه ی فیش های بانکی دیگه)نگه دارم که بعدها به صاحابش نشون بدم(گرچه او حاضر و ناظر بر همه چیزه)

چه حس زیباییه این احساس.. تجربه ش رو مدیون داستان نویسنده ای خارجی هستم که سالها پیش تو مجله ی موفقیت(اون موقع ها که خوانندش بودم حرفی واسه گفتن داشت) خوندم. داستانی یک صفحه ای که بــــــــــــــــی حد زیبا بود..از زبان کودکی نیازمند که خانوادش برای عید سال نو هیچ چیز نداشتند نه شکلات نه شیرینی نه حتی ظرف غذایی که بخوان دورش عید رو جشن بگیرند..اما خدا به دست فردی دلسوز که تا پایان داستان هم هویتش مشخص نشد سبدی پر از هدیه های رنگارنگ(غذا، شکلات، شیرینی...) اون سال و سال های بعد پشت درشون گذاشت..بی هیچ نشونی و حتی رد پایی..نویسنده ی داستان همون بچه بود و فــــــوق العاده شادی دیدن اون هدیه ی زیبا رو از زبان یک کودک توصیف کرد..این تجربه به حدی روی اون کودک تاثیر داشت که به خودش قول داد بزرگ که شد به حدی برسه که بتونه نقش اون فرد دلسوز رو تو داستان زندگی بچه ای دیگه ایفا کنه..به محض اینکه درآمدی پیدا کرد به قولش عمل کرد..اوایل سبدش خیلی کوچیک بود مثل خودش اما هر سال بزرگتر شد و پربارتر..

ازون موقع نظرم راجع به دل و شاد کردنش و کمک(کلمه ای که خیلی تکراری شده در حالی که دنیـــــــــــــــایی صفت خوب پشت خودش داره) تغییر کرده و خیــــــــــلی باهاش حال میکنم( یک تٌف دیگه بندازیم) طوری که وقتی گزینه های متنوع کمک رو تو عابر بانک ملی دیدم کلی خوشحال شدم..کمک به ستاد دیه، کمک به انجمن صرع، کمک به محک،.. فقط کمک به کمیته ی امداد بود که موجبات اوقات تلخی ما رو فراهم کرد()

اینجوریاااا....

  • لیلی


قیافش امروزی بود مثل اکثر جوونای امروزی اندامی کشیده همراه با ته ریشو عینک..(اصلاح میکنم، کاملا امروزی نبود چون ریش بلند مدل صدر اسلامرو نداشت)  الکل میخواست و وقتی مسئول فروش داروخانه بهش گفت که فقط صنعتیش هست به سرعت دور شد.. ویزیتور داروخونه وقتی نگاه سنگینم و لبخند محو روی لبهام رو دید به شوخی گفت: اهل دلن دیگه

اهل دل قبل از اینکه در گذشته های حلا خیلی دوووور،خودم یکی از همین بلاهایی که دل سر آدم میاره رو تجربه کنم، هیچوقت با این اصطلاح ارتباط برقرار نمیکردم..اما امروزِ روز وقتی جوونی رو میبینم که تنها داره تو مسیر سیگار میکشه و فکر میکنه میفهممش.. ممکنه یک حس دلتنگی عجییییب ازونایی که نمیشه به هیچ زبونی ترجمش کرد بهم دست بده و حالم رو مدت کوتاهی عوض کنه اما به این درک مشترکی که پیدا کردم می ارزه.. من به همه ی تجربیاتم سعیییییی میکنم اینگونه بنگرم( آیکون لیلی فیلسوف)

کلا دیریست که دیدگاهم نسبت به جوونی تغییر کرده..مخصوصا جوونای بیچاره ی امروزی که نه خودشون واسه خودشون ارزش قائلن( همه خَستَ-َ-َن) و نه حکومتشون(حرف سیاسی؟!!!) سیاه لشکرانی که خودشونو با روابط مجازی و خوشی های مجازی تر مشغول کردن تا حواسشون از زندگی نصفه نیمه شون که جای خیییییلی چیزا توش کمه( مثل کار استقلال ازدواج بچه و....) پرت کنن..اما خب به قول دوست شاعرمون زندگی باید کرد حتی گاهی با یک گل سرخ مجازی(تحرییییف تا چه حد؟؟!؟) آره جوونای این مملکت حالشون خوبه چه بسا عااااالیه (با لحن رامبد؟!!؟ تو خندوانه) اماااااا.....

  • لیلی

سرگرمی جدید

۳۰
شهریور

از وقتی مامان و جاری هاش دوره های زنونه راه انداختن موج جدیدی از سرگرمی ها در زندگی بنده راه افتاده و من برخلاف انتظارم از موج سواری بر فراز اون لذت میبرم. گذشته از معاشرت با افرادی که تمام بچگیم باهاشون فوق العاده گذشت( من به شدت خانواده دوستم البته با یکسری تبصره) سرگرمی های جدیدی به دنیام اضافه شده که یکی از پرحاشیه ترینهاش سرچ و یادگیری فشرده انواع دسر در طول این یک هفته بود و امروز، روز دعوتی مامان بنده، اختتامیه ی این هفته ی پرتلاش با حضور مدعوین عزییییز برگذار میشه.تو این یک هفته کل دسرها رو چه ژله ای چه شیرینی چه.... رو زیر و رو کردم و ژله ی brocen glass تونست نظر هیئت داوران رو( متشکل از من و اعضای محترم خانواده) به خودش جذب کنه و با حد اکثر آراء دل همه رو ببره.. درستش کردم ، با کلی استرس که خوب میشه یا نه... دیشب وقتی برشش زدیم خییییییییلی ذوق زده بودم چون واقعا تمام انتظاراتم رو از یک دسر مهمانی برآورده کرد چه به چشم یک تستر چه به عنوان یک هنرمند اسبق( تلمیح به دوران نقاش بودنم) چه به چشم برادری عاااالی کار کرد، باشد که موجبات سربلندی ما را در جمع خانم های هنرمند فامیل فراهم کنه... تا هفته پیش ژله ی رولتی،کاری از دخترعموم، رکورددار بود. که فقط طعم خوبی داشت.. اما خورده شیشه ی من هم قیافه داره هم مزه ی فوق العاده...

اینم عکس آتلیه ای این پدیده:

  • لیلی