پشت پرچین ذهن من

من بـــــــــــــــــــــــی نقاب تن

پشت پرچین ذهن من

من بـــــــــــــــــــــــی نقاب تن

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روزها

۳۰
مهر

این روزها محو هماهنگی شگفت انگیزی ام که سلولهای پام تو ترمیم زخم از خودشون بروز دادن. تو این ده روزی که گذشت، خیلی خوب ظاهر شدن :-) اوایل که بخیه ی پام اجازه نمیداد به راحتی گام بردارم هر جوونی رو میدیدم که می خرامه یاد طرز راه رفتن خودم می افتادم :دی و یاد باشگاه رفتنم که از روی تنبلی کل تابستونو مهر عقب انداخته بودمش..باورم شده بود که حالا حالاها باید به همین شکل لنگان لنگان راه برم( جوگیری تا این حد با یک زخم کوچیک دیگه آخرشه) و دیگه باشگاه و فعالیت های ورزشی افتاده واسه سال جدید....اما بدنم داشت تو همه ی این مدت در سکوت کارهای بزرگ بزرگ میکرد...این روزها که دوباره شدم مثل روز اول( یک جوون خرامان و تنبــــــــــل) دارم فکر میکنم ای کاش روح و روان آدمها یک اپسیلون هم که شده از بدنشون الگوبرداری می کرد. یکم پویــــــــــــــــــــاتر یکم با برنــــامه ترررر یکم...(با حرص) (این جمله ی پایانی رو خیلی زیر پوستی و غیر مستقیم به در گفتم که خودم بشنوم:دی چون گرفتن یک تصمیم مهم رو هی دارم به تعویق می اندازم)...
توی ساختن حال این روزای من علاوه بر این اتفاق، آفتاب خواب آلود پاییزی هم داره نقش خودش رو به خوبی ایفا میکنه. نمیدونم بقیه چطورن اما مناظر اطراف به شدت روی حال و هوای من تاثیرگذارن و مناظر پاییزی بیشتر از همه ی اونها( احتمالا چون دهه ی دوم زندگیم رو به عنوان یک نقاش آماتور گذروندم)...دیدن آفتاب بی رمق مهر ماه که خودشو پهن کرده روی حتی یک دیوار سیمانی( که کوچکترین حس هنری ای رو القا نمیکنه) منو می بره یک دنیای دیگه..جایی که خودمم و دخترک درونم...دیروز که پیاده داشتم مسیری رو طی میکردم به عمق فاجعه پی بردم :-) داشتم درباره ی آینده و تردیدهام تفکر میفرمودم که یکهو دیدم خانمی که پابه پای من در حال حرکت بود برگشت و جملاتی گفت، تا من از درونم درآم و جملاتش رو دوباره واسه خودم هجی کنم، خانم جلویی برگشتو گفت: آره بوی بدی که میاد از سمت سرویس بهداشتی کنار پارکه...اونجا بود که تــــــــــــــــازه ما هم بوی بدی که میومد رو حس کردیم و با بقیه هم نوایی فرمودیم:-) آره با اینکه همیشه بهار و سرزندگیشو تحسین میکنم اما پاییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز.. پایییــــز ، یک چیز دیگست که حتی روی حواس پنجگانه ی من هم مانور میده...

  • لیلی


روزهایی که گذشت...زخمی که به پا داشتم، زیر و بم های زمین را به من آموخت ...

  • لیلی

جداً

۲۰
مهر

دیروز ظهر تو ماشین دایی جان در نیمه های مسیر بازگشت،خیلی اتفاقی صدای بچگانه ای که از رادیو پخش میشد توجهم رو جلب کرد..درواقع صدا متعلق به یک بچه نبود، صداپیشه ی رادیو داشت یک نمایش رادیویی رو به شکل خیلی جذاب اجرا میکرد..حتی دایی که رادیو رو فقط واسه خالی نبودن عریضه روشن میکنه هم داشت داستان رو پیگیری میکرد راوی یک کودک به دنیا نیومده بود که در تاریخ های مختلف حال و روز و احساساتش رو از بودنش توصیف می کرد..از اولش که هیچ کس از وجودش خبر نداشت اما اون مثل هر انسان دیگه ای وجــــــود داشته تا وقتی که دکتر به مامان مهربونش خبر بودنش رو میده...با لحن کودکانش و اشتباهاتی که بچه ها تو ادای بعضی کلمات دارن داستانش رو پیش برد..تو ماه چهارم مامان عزیزش رو بوسید درحالی که نمیدونست مامانش متوجه اینهمه عشقش میشه یا نه..بچه ی شیرینی بود و تو هر تاریخی حرفی واسه گفتن داشت.. تا اینکه در آخرین پرده که فکر کنم اول فروردین بود کوچولو با یک لحن غم انگیز شروع به صحبت کرد و گفت امروز مامان مهربونم ، بهترین مامان دنیا منو سقط کرد............ و سکوت

از اینکه هدف این برنامه چقدر به روز و در راستای فرمایشات بوده سریع میگذرم اما یک موضوعی ذهنم رو مشغول کرد..اینکه کاش واسه بچه دارشدن علاوه بر مسئله ی داشتن شریک جنسی(و نه ازدواج! تو این دوره زمونه) ،لیاقت طرف هم سنجیده میشد..خصوصا تو ایران امروز که تو قضیه ی ازدواج(که مثلا مقدمه ی پدر و مادر شدنه) کل ملاک های سنجش خلاصه شده در یک پکیج کوچک(خیلی هم شیک)شامل زیبایی، ثروت،خوش سروزبان بودن،خانواده ی بانفوذ،... اینها تمــــــــــــــام چیزیه که یک جوون دنبالشه و البته با شرایط سخت امروز یک همچین جوونی جزء عُقلا به حساب میاد..امـــــا..در این میون خـــــــــیلی از آدمای خوب که ملاک های واقعی پدر و مادر شدن درشون تظاهر پیدا کرده، تموم جوونیشون رو به دنبال فراهم کردن شرایط می دوند و می دوند و می دوند و در میانسالی وقتی حال و حوصله ی خاصی واسه دوست داشتن و عشق ورزیدن واسشون نمونده یک خانواده ی سرد تشکیل میدن با بچه هایی که حتی سنشون رو هم نمیدونند..و در تمام این مدت که این مدل جوونا داشتن واسه اثبات خودشون تلاش میکردن یک سری دیگه حتی چند بار خانواده تشکیل دادند، عشق ورزیدن، متنفر شدن، کودکی رو نابود کردن چه نابودی مادی و چه روحی (که انهدام روح و روان یک بچه خـــــــــــیلی وحشتناک تر از نوع مادی اونه)..

جداً کاش قشنگی های این جهان بر اساس لیاقت آدما بهشون داده میشد..


  • لیلی

امیرعلی

۱۵
مهر

چهل و اندی روز پیش امیرعلی به زندگی دوستم و طبعا به دنیای من افزوده شد...یک موجود نرم و کوچولو که وقتی داشتم براش لباسای چندتیکه میخریدم یاد مِمون و آدم کوچولوهای لیلیپوت افتادم اوایل از ضمیر سوم شخصی که به مکالماتمون اضافه شده بود تعجب میکردم..باید ببرمش دکتر..ناخناش بلند شده..شبا جیغ و هوارش بند نمیاد..اما الان دیگه بخش مهمی از مکالماتمون رو به خودش اختصاص داده پسرک خییییییلی باحاله...خییییییلی...از همین الان مشخصه که هوش اجتماعی بالایی داره چون یکجوری با مامانش موقع شیر خوردن خوش و بش میکنه که انگار نه انگار دو دقیقه قبل که تو بغل من بوده منو با مامانش اشتباه گرفته بودهدووووست داشتنی خییییلی وارده و لبخندای بی دندون گاه و بی گاهش همیشه تو رو امیدوار نگه میداره که نـــــــــــــه این بچه میشناستت حتی با اینکه نه گوشش تکامل پیدا کرده و نه چشماشتازه دیروز که باهاش اختلاط میکردم دوست داشت تو بحث شرکت کنهوقتی میگفتم ما خــیـــــــــــــلی باحالیم،خیره به من هی اِ..اِ..میکرد،انگار میخواست بگه خیـــــــــــــــــلی آره بچم سررررشار از استعداده...امیدوارم اینهمه توانایی های بالقوه با تربیت درست مامان باباش به جاهای خوب خوب برسه


  • لیلی

امید

۱۳
مهر


عجیــــــــــــــب حس زیباییه این امید..به محض اینکه حتی جوانه میزنه تو وجودت رهبری تمام احوالاتت رو به دست میگیره..همه ی احوالات رو...یک احساساتی هستن مثل عشق، نفرت، حسادت....اینا هر کدوم یک گوشه هایی از وجودت رو تسخیر میکنن و به همونجاها قانعن..اما..اما امید اصلا قناعت تو کارش نیست...همه ی پیکر و روحت رو میخواد و میــــــــــــــــگیره تمام و کمال....و تو صدم ثانیه حالت رو خوب میکنه حتی اگه تنها کورسویی از دوردستها باشه..من دیروز تجرش کردم تنها با یک پیامک اون هم با هزااااار احتمال و حدیثِ توشاما فوق العاده کار کرد فــــــــــــــــــــــــوق العاده....خواستم بگم تا اطلاع ثانوی من آدم امیدواری محسوب میشم
  • لیلی
یک دلخوشی جدید یافتم..اونم تو دستگاه پوز بانک ملی همونطور که از همنشینی دلخوشی و بانک در کنار هم میشه حدس زد درباره ی یک پدیده ی خرج بردار صحبت میکنیم مثل هر ادم مقتصدی(فکر بد نکن)اولین بار که دیدمش اصلا فکر نمیکردم دوباره برم سراغش اما با کمال تعجب دیروز موقع وقت گذرونی وقتی عابر رو دیدم هوس کردم برمو یکی دیگه از ایکون هاشو امتحان کنم! ایندفعه کمک به محک رو انتخاب کردم(به قول دوستم تٌف به ریا)یک لحظه یک فکر طنز اومد سراغم که فیش واریز نقدیم رو (مثل همه ی فیش های بانکی دیگه)نگه دارم که بعدها به صاحابش نشون بدم(گرچه او حاضر و ناظر بر همه چیزه)

چه حس زیباییه این احساس.. تجربه ش رو مدیون داستان نویسنده ای خارجی هستم که سالها پیش تو مجله ی موفقیت(اون موقع ها که خوانندش بودم حرفی واسه گفتن داشت) خوندم. داستانی یک صفحه ای که بــــــــــــــــی حد زیبا بود..از زبان کودکی نیازمند که خانوادش برای عید سال نو هیچ چیز نداشتند نه شکلات نه شیرینی نه حتی ظرف غذایی که بخوان دورش عید رو جشن بگیرند..اما خدا به دست فردی دلسوز که تا پایان داستان هم هویتش مشخص نشد سبدی پر از هدیه های رنگارنگ(غذا، شکلات، شیرینی...) اون سال و سال های بعد پشت درشون گذاشت..بی هیچ نشونی و حتی رد پایی..نویسنده ی داستان همون بچه بود و فــــــوق العاده شادی دیدن اون هدیه ی زیبا رو از زبان یک کودک توصیف کرد..این تجربه به حدی روی اون کودک تاثیر داشت که به خودش قول داد بزرگ که شد به حدی برسه که بتونه نقش اون فرد دلسوز رو تو داستان زندگی بچه ای دیگه ایفا کنه..به محض اینکه درآمدی پیدا کرد به قولش عمل کرد..اوایل سبدش خیلی کوچیک بود مثل خودش اما هر سال بزرگتر شد و پربارتر..

ازون موقع نظرم راجع به دل و شاد کردنش و کمک(کلمه ای که خیلی تکراری شده در حالی که دنیـــــــــــــــایی صفت خوب پشت خودش داره) تغییر کرده و خیــــــــــلی باهاش حال میکنم( یک تٌف دیگه بندازیم) طوری که وقتی گزینه های متنوع کمک رو تو عابر بانک ملی دیدم کلی خوشحال شدم..کمک به ستاد دیه، کمک به انجمن صرع، کمک به محک،.. فقط کمک به کمیته ی امداد بود که موجبات اوقات تلخی ما رو فراهم کرد()

اینجوریاااا....

  • لیلی


قیافش امروزی بود مثل اکثر جوونای امروزی اندامی کشیده همراه با ته ریشو عینک..(اصلاح میکنم، کاملا امروزی نبود چون ریش بلند مدل صدر اسلامرو نداشت)  الکل میخواست و وقتی مسئول فروش داروخانه بهش گفت که فقط صنعتیش هست به سرعت دور شد.. ویزیتور داروخونه وقتی نگاه سنگینم و لبخند محو روی لبهام رو دید به شوخی گفت: اهل دلن دیگه

اهل دل قبل از اینکه در گذشته های حلا خیلی دوووور،خودم یکی از همین بلاهایی که دل سر آدم میاره رو تجربه کنم، هیچوقت با این اصطلاح ارتباط برقرار نمیکردم..اما امروزِ روز وقتی جوونی رو میبینم که تنها داره تو مسیر سیگار میکشه و فکر میکنه میفهممش.. ممکنه یک حس دلتنگی عجییییب ازونایی که نمیشه به هیچ زبونی ترجمش کرد بهم دست بده و حالم رو مدت کوتاهی عوض کنه اما به این درک مشترکی که پیدا کردم می ارزه.. من به همه ی تجربیاتم سعیییییی میکنم اینگونه بنگرم( آیکون لیلی فیلسوف)

کلا دیریست که دیدگاهم نسبت به جوونی تغییر کرده..مخصوصا جوونای بیچاره ی امروزی که نه خودشون واسه خودشون ارزش قائلن( همه خَستَ-َ-َن) و نه حکومتشون(حرف سیاسی؟!!!) سیاه لشکرانی که خودشونو با روابط مجازی و خوشی های مجازی تر مشغول کردن تا حواسشون از زندگی نصفه نیمه شون که جای خیییییلی چیزا توش کمه( مثل کار استقلال ازدواج بچه و....) پرت کنن..اما خب به قول دوست شاعرمون زندگی باید کرد حتی گاهی با یک گل سرخ مجازی(تحرییییف تا چه حد؟؟!؟) آره جوونای این مملکت حالشون خوبه چه بسا عااااالیه (با لحن رامبد؟!!؟ تو خندوانه) اماااااا.....

  • لیلی